توضیحات
داستان رمان وداع با اسلحه چیست؟
طی جنگ جهانی اول، ستوان هنری در شهر کوچکی در شمال ایتالیا مشغول خدمت در بخش آمبولانسهای جبههی این کشور است. او در روزهای ابتدایی که جبههی جنگ نسبتا آرام میگذشت، از زندگی در تالار ناهارخوری و میگساری میان آمبولانسها لذت میبرد. جنگ طوری آرام بود که حتی با مرخصی او برای تمام زمستان موافقت شد. زمانیکه هنری از مرخصی به جبهه بازمیگردد، با پرستاری به نام کاترین بارکلی آشنا میشود و تظاهر میکند که به او علاقمند شده است. کاترین حرف او را میپذیرد؛ در حالی که به آن باور ندارد. در این بین اما شعلههای جنگ دوباره روشن شده است و هنری مجروح میشود. او را به بیمارستانی در شهر میلان که کاترین هم به آنجا فرستاده شده است، منتقل میکنند. در بیمارستان کاترین و هنری دلباختهی هم میشوند. هنری دوباره به جبههی نبرد اعزام میشود. جنگ هر روز شدیدتر میشود و هنری در صحبت با همرزمانش متوجه میشود که همگی تا چه حد از جنگ بیزار هستند. پیش از اینکه هنری به منطقهای کوهستانی که به آنجا اعزام شده است برسد، حملهی آلمانیها و اتریشیها شروع میشود و آنها مجبور به عقبنشینی میشوند. هنری با سه آمبولانس تحت فرمانش به عقب بر میگردد اما آمبولانسها در جادههای فرعی به گل مینشینند. یکی از سربازان او کشته میشود و دیگری خود را تسلیم میکند. هنری و یکی دیگر از سربازانش به دلیل عقبنشینی دستگیر میشوند و برای محاکمه و تیرباران راهی یک چمنزار میشوند. اما در راه، هنری خودش را نجات میدهد و فرار میکند. پس از این اتفاق متوجه میشود که هیچ علاقهای به جنگیدن ندارد.
وداع با اسلحه؛ انزجار از جنگ
بسیاری معتقدند که همینگوی بر اساس تجربیات شخصی خود در جنگ جهانی اول داستان کتاب را روایت کرده است و شخصیتهای اصلی کتاب براساس شخصیتهای حقیقی شکل گرفتهاند. به عنوان مثال کاترین بر اساس شخصی به نام «اگنس ون کوروسکی» (Agnes von Kurowsky) نوشته شده است که پرستار صلیب سرخ طی جنگ جهانی اول بوده است و از همینگوی مراقبت میکرده است. همینگوی عاشق او نیز شده بود.
داستان کتاب نبرد امپراتوریهای اتریش – مجارستان و آلمان را در برابر ایتالیا به تصویر میکشد که در سال ۱۹۱۷ اتفاق افتاد و ایتالیا مجبور به عقبنشینی گستردهای شد. داستان عاشقانهی کتاب در بستری تلخ و خشن توصیف میشود. همینگوی با شیوهی روایت منحصربهفرد خود و با نثری شیوا و روان قصه را روایت میکند که باعث شده خواننده تا صفحات پایانی کتاب با آن همراه شود. نویسنده استادانه سرگردانی و انزجار قهرمان داستان، هنری را نسبت به جنگ روایت میکند و شکوه و عظمت کلمات و عبارات او ارزش و زیبایی کتاب را دو چندان میکند.
نویسنده درباره شیوهی نگارش خود گفته است: «یادم است تقریبا هر روز در دنیای این کتاب زندگی میکردم و به این فکر میکردم که قرار است بقیه اش را چه کار کنم، وقتی این کشور، مردم و ماجراها را خلق میکردم خوشحالتر از همیشه بودم. هر روز کتاب را از اول تا جایی که نوشته بودم میخواندم. هر وقت که از کار خودم راضی بودم و میدانستم فردا باید از کجا شروع کنم، دوباره کار را متوقف میکردم.»
روایت داستان با وجود اینکه غمانگیز است اما همینگوی آنرا گریزناپذیر و واقعیت زندگی میداند: «اینکه کتاب در این حد غمانگیز بود مرا ناراحت نمیکرد. چرا که من معتقدم زندگی اساسا یک تراژدی است و میدانستم تنها یک مسیر برای به پایان رساندن این داستان وجود دارد. ولی مسالهی مهم این بود که تو موفق شده بودی چنین چیزی بنویسی، اثری خلق کنی که خودت هم هنگام خواندنش احساس رضایت داشته باشی و مهمتر اینکه تو میتوانستی هر روز این کار لذت بخش را انجام دهی. این باعث میشد من بیشتر از همیشه از کار خود لذت ببرم و به بقیهی مسائل توجهی نکنم.»
یکی از دلایل مهمی که کتاب در تمامی این سالها به عنوان اثری مهم باقی مانده است مطرح کردن سطحی جدید از صلحطلبی است. همچنین زبان ساده و روان کتاب به همراه احساسات چند لایه، اثر را به رمانی کلاسیک تبدیل کرده است.
رمان ضدجنگِ همینگوی روی پرده سینما
سال ۱۹۳۲ فیلم وداع با اسلحه A FAREWELL TO ARMS با بازی «گری کوپر» و «هلن هایز» ساخته شد. این فیلم موفق شد در آکادمی اسکار جایزهی بهترین تدوین و بهترین صداگذاری را دریافت کند.
«جان هیوستن» و «چارلز ویدور» در سال ۱۹۵۷ اقتباس دیگری از رمان همینگوی با همین نام را کارگردانی کردند. در این فیلم «راک هادسن» و «جنیفر جونز» نقش آفرینی کردند. «ویتوریو دِسیکا»، کارگردان بزرگ ایتالیایی نامزد دریافت جایزهی اسکار برای بازیگر نقش مکمل مرد شد.
در بخشهایی از کتاب وداع با اسحه میخوانیم
آخرهای تابستان آن سال، ما در خانهای در یک دهکده زندگی می کردیم که در برابرش رودخانه، ریگها و پاره سنگها، زیر آفتاب، خشک و سفید بود. آب زلال بود و نرم حرکت می کرد و در جاهایی که مجرا عمیق بود، رنگ آبی داشت. نظامیها از کنار رودخانه در جاده میگذشتند و گرد و خاکی که بلند میکردند روی برگ های درختان می نشست. تنه درختها هم گرد و خاکی بود. آن سال برگها زود شروع به ریختن کرد و ما می دیدیم که قشون در طول جاده حرکت می کرد و گرد و خاک بر میخاست و برگ ها با وزش نسیم می ریخت و سربازها می رفتند و پشت سرشان جاده لخت و سفید به جا می ماند و فقط برگ روی جاده به چشم می خورد…
می فهمیدم مغزشان چگونه کار می کند، اگر مغزی داشتند و اگر کار می کرد! همه آنها مردان جوانی بودند و داشتند کشورشان را نجات می دانند… از سرگرد به بالا، افسرانی را که از نفراتشان جدا شده بودند، اعدام میکردند… زیر باران ایستاده بودیم و یک به یک ما را می بردند، بازپرسی میکردند و گلوله میزدند. بازپرسها دارای آن انصاف و عدالت و بینظری زیبای کسانی بودند که با مرگ سر و کار داشته باشند، بی آنکه خطرش آنها را تهدید کند. داشتند از یک سرهنگ تمام فوج جبهه، بازپرسی می کردند…
و اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهایی که پر افتخار بودند افتخاری نداشتند و قربانیان مانند انبارهای خواربار شیکاگو بودند که با موجودی گوشت کاری نمیکردند جز اینکه دفنش کنند…