توضیحات
خلاصه داستان شاهزاده و گدا
داستان شاهزاده و گدا دربارهی عوض شدن جای شاهزاده «اداورد» و «تام» پسرک فقیر است. روزی شاهزاده انگلستان «ادوارد» در محوطه قصر در حال بازی است که پسر بچهای که نامش «تام» است توجه او را جلب میکند. شهزاده پسرک فقیر را داخل قصر می برد و در حین این دو نفر متوجه میشوند که بسیار شبیه هم هستند. تام و ادوارد لباسهایشان را با هم عوض میکنند اما همین موضوع باعث میشود تا نگهبان قصر به اشتباه ادوارد که شاهزادهی واقعی است را به دلیل لباسهای کهنهای که به تن دارد از قصر بیرون کند و از این لحظه زندگی جدیدی برای هر کدام شکل میگیرد.
درباره کتاب شاهزاده و گدا
کتاب شاهزاده و گدا با عنوان انگلیسی The Prince and the Pauper نوشتهی مارک تواین است که در سال ۱۸۱۸ منتشر شد. این داستانِ تقریبا کوتاه به شیوهی دانای کل از زبان نویسنده روایت میشود و ما به عنوان خواننده شاهد جابه جایی دو جایگاه اجتماعی مختلف هستیم. شاهزادهای که حالا باید در لباس یک گدا در جامعه ظاهر شود و گدایی که در قصر فرمانروایی میکند. نویسنده با این داستان فساد دربار انگلستان را و همچنین فساد اخلاقی که مردمان فقیر جامعه دچار آن شدهاند را به تصویر میکشد. داستان شاهزاده و گدا داستانی است ساده و روان که برای مخاطب نوجوان نوشته شده است اما خواندن آن برای بزرگسالان هم لذتبخش است. نویسنده با زبان طنزآلود و درعین حال تلخ خود در این داستان به اختلاف طبقاتی و ناعدالتیهای جامعهی انگلستان اعتراض میکند روایتی که با وجود چند قرن از انتشار آن هنوز صحنه های تاریک و تلخ گذشته انگلستان را در قالب داستانی زیبا و تاثیرگذار به خواننده یادآوری میکند و مخاطب احساس میکند با اینکه سالها گذشته اما جوامع امروز ما هم به ناعدالتی و اختلاف طبقاتی دچار است . به همین دلیل میتوانیم بگوییم شاهزاده و گدا داستانی است که هیچگاه کهنه نمیشود.
در بخشی از کتاب شاهزاده و گدا میخوانیم:
صبح روز بعد گروه رافلر به قصد دزدی به راه افتادند. اولین فکر ادوارد، بعد از آنکه تحت فشار هوگو برای گدایی و دزدی به راه افتاد، این بود که چطور فرار کند. وقتی ادوارد از انجام این کار سر باز زد، هوگو به او دستور داد روش او را دنبال کند. آنقدری نگذشته بود که سر و کلۀ غریبهای در خیابان پیدا شد. هوگو چشمهایش را چند بار چرخاند، نالهای سر داد، تلوتلو خورد، جلوِ پای غریبه به زمین افتاد و به پیچ و تاب خوردن ادامه داد.
مرد غریبه گفت: «آه عزیزم! ای بیچاره، بذار کمکت کنم.»
هوگو نفسزنان گفت: «نه، نه آقای عزیز. هر وقت میگیره حالم این جوری میشه. برادرم حالا راجع به وضعم بهتون میگه که وقتی بیماری صرع سراغم میاد چی میشه. یک پنی لطفا. آقا یک پنی بدید تا کمی غذا بخورم.»
«یک پنی؟ بهت سه پنی میدم پسر بیچاره.»
بعد سه پنی از جیبش درآورد و ادوارد را صدا کرد: «پسر، بیا اینجا. بیا بهم کمک کن تا این برادر مریضت رو جابهجا…»
پادشاه حرف او را قطع کرد: «من برادرش نیستم. اون هم دزد و هم گداست. اون نه فقط ازتون پول میگیره بلکه جیبتون رو هم میزنه. اون واقعا مریض نیست ولی اگه میخواید معالجهاش کنید، با عصاتون بزنیدش.»
ولی هوگو منتظر نماند. مثل باد شروع به دویدن کرد و در این حال مرد به دنبالش به راه افتاد.
پادشاه خوشحال از اینکه بالاخره آزاد شده، در جهت مخالف شروع به دویدن کرد در عمق جنگل. او تا زمان تاریکی هوا لحظهای از سرعتش کم نکرد تا وقتی که نوری در تاریکی به چشمش خورد. ادوارد خودش را به آنجا رساند و جلو کلبه محقری که سر راهش قرار داشت توقف کرد. از میان پنجره صدای کسی که دعا میکرد به گوشش رسید. روی پنجۀ پا بلند شد و از پشت پنجره چشمش به مرد لاغری افتاد که موهایش کاملا سفید بود. مرد مقابل محراب کوچکی که شمعی بالای آن روشن بود زانو زده بود و دعا میکرد. ردایی از پوست گوسفند بر تن داشت و کنار دستش روی یک جعبۀ چوبی، یک کتاب قطور و یک جمجمه دیده میشد.